چه آرام وبی صدا عاشقت می شوم این بار .......
اگر پشت سرت را نگاه کنی جای پای من روی برفها مانده است ....
آری این پایان راه است
و همچنان سهم من از عشق
سکوت........................
نا مش بر زبانم هر بار که سخن می گو یم
شکلش مقابل چشمانم به هر کجا که می نگرم
هر شب و روز گو یی این روح اوست که در من گام بر می دارد
گویی این او نیست که مرا کُشته است
من او را کشته ام و با خود به هر جا می برم ...
در بهار سبز عاشق شدم
تا برگ ریز پاییز
ولی اکنون
که برگها می پژمرند
چگونه می توان هنوز عاشق ماند ؟
قلب آدمی کوچک است
کوچکتر از آن که عشق و سر ما وگرسنگی ،
با هم در آن جا بگیرد .
***
در روزهای آفتابی عاشق شدم
تا آخرین روزهای تابستان
ولی اکنون که بر فکها می درخشند
چگونه می توان هنوز عاشق بود ؟
نه،
راه عشق و رنج از هم جداست .
***
افسوس
دوستش داشتم ،
وهر گز باورم نمی شد
که این نیز ، مثل هر چیز دیگر
خواهد گذشت .
واز شیرینی عشق
تنها رایحه ای تلخ ،
در جان من باقی خواهد ماند ...