دیده ام سوی دیار تو ودر کف تو
از تو دیگر نه پیامی نه نشانی
نه به رَه پرتو مهتاب امیدی
نه به دل سایه ای ازرازنهانی
دشت تف کرده وبرخویش ندیده
نم نم بوسه باران بهاران
جاده ای گم شده در دامن ظلمت
خالی از ضربه پاهای سواران
توبه کس مهر نبندی ،مگرآندم
که زخودرفته، درآغوش توباشد
لیک چون حلقه بازو بگشائی
نیک دانم که فراموش توباشد
کیست آنکس که ترا برق نگاهش
می کشد سوخته لب در خم راهی؟
یا درآن خلوت جادوئی خامش
دستش افروخته فانوس گناهی
تو به من دل نسپردی که چوآتش
پیکرت را ز عطش سوخته بودم
من که در مکتب رؤیایی زهره
رسم افسونگری آموخته بودم
برتوچون ساحل، آغوش گشودم
در دلم بود که دلدار تو باشم
«وای برمن که ندانستم از اول
روزی آید که دل آزار تو باشم»
بعد ازاین ازتودگرهیچ نخواهم
نه درودی، نه پیامی، نه نشانی
زه خود گیرم ورَه برتو گشایم
زآنکه دیگرتونه آنی،تونه آنی
اگر به چشم عالمی من اشتباه کرده ام
فقط سکوت کرده ام .فقط نگاه کرده ام
شکایتی ندیده اند از آنچه رفت بر سرم
گلایه های درد را فقط به چاه کرده ام
فقط دو چشم داشته ام به انتظار روشنی
یکی به اشک داده ام بکی به راه کرده ام
غروب مانده پیش رو امید بسته ام به او
سایه ای به پشت سر که تکیه گاه کرده ام
چه بود حاصل من و تو از عبور زندگی
مرا به باد داده ای . تو را تباه کرده ام