شبی بی حوصله رفتی دعا کردم که برگردی
خدا را تا سحر آن شب صدا کردم که برگردی
کنار پیچک خاموش و زرد باغچه ماندم
نمی دانی کجا رفتم چه ها کردم که برگردی
دوباره سایه ات تا کوچه ای بی انتها می رفت
و من هم گریه را بی انتها کردم که برگردی
اگر چه رفتنت این بار رنگ بر نگشتن داشت
ولی من آرزو کردم دعا کردم که برگردی
ببین اینجا کنار کودکی هامان نشستم باز
جوانی را ز دامانم جدا کردم که برگردی
منبع :http://www.saraa823.blogfa.com
سلام
کمی شکیبا باش .
و تا آن زمان ...
خود را باور بدار .
مهمترین ها را به یاد بسپار .
فراموش مکن که دیگری نگران توست .
سلام دوست عزیز
وبلاگ جالبی دارید امیدوارم همیشه موفق باشید ۱ سری به من بزن
سلام
عکس اخری که گذاشتی خیلی زیبا بود ...
چرا بخش نظر دهیش کار نمی کنه ...
موفق باشی
بای